و آنگاه که زائری میرسد

 

نظرتون درباره شغل قضاوت چیه؟

دوست دارید قاضی بشید؟درآمدش چقدره؟شرایطش چیه؟

واا... من شنیدم قضات چک سفید امضا میگیرن

شرایطش هم برمیگرده به اینکه تو چه مملکتی باشید

(شرایط قضاوت تو دیار ما خودش یه پست جداگانه میطلبه که شاید یه روز نوشتم)

هول نشید اینجا سایت غوه غزاعیه نیست و قرار نیست شما استخدام بشید

قثط یه مشکلی بین من و هلیا بانو پیش او مده که ازتون میخوام شما قضاوت کنید و

بگید که کی راست میگه.درسته که همیشه خانوما راست میگن ولی این رو کلی پرسیدم

حالا بریم سر اصل مطلب:

 

 

دو روز پیش چتر افطار رو در خونه مادر هلیا بانو باز کردیم

خدا قسمت هموتون کنه عجب سفره ای بودا

از جون مرغ تا شیر آدمیزاد(یا برعکسش.فرقی نمیکنه که در اصل مطلب اثر نمیزاره)توش پیدا میشد

بعد از اینکه انبان شکم رو تا سرحد انفجار پر کردم(اونقدر غذا خوردم و انرژی ذخیره کردم که بعید میدونم شتر با اون کوهان عظیمش بتونه درصدی اندک از این انرژی رو دخیره کنه)خواستم دراز بکشم تا مبادا ذره ای از این انرژی هدر بره که ناگاه گوشیم زنگ خورد 

یکی از همکارا بود.گفت قراره دوستمون(شاید بشه گفت همکارمون یا رئیسمون یا تاج سرمون یا عزیز دلمون)امشب از مکه میاد.ایشون فرمودن که حدود ساعت 2 میرسه 

احساس کردم یه صدایی از درونم میگه:چه نشسته ای که داره دیر میشه 

وقتی داستان به اینجا رسید بازی بارسا و رئال شروع شده بود(رئال رو نمیشناسید؟ای بابا همون تیمیه که هر سال به بارسا میبازه دیگه)دل کندن از بازی سخت بود ولی چاره ای نبود باید میرفتم.ماشین رو آتیش کردم و به سمت مهرآباد راه افتادم 

چشمتان روز بد نبینه تا حد مرگ خوابم میومد.یهو چشم باز کردم دیدم ساعت 1 شده و من رسیدم فرودگاه

دیدم داخل سالن حجاج،پرنده پر نمیزنه.تو تلویزیونها نوشته پرواز تاخیر داره و حالا حالا ها باید اونجا سماغ بمکم 

اونجا 8 تا تلویزیون بود که همشون داشتن تاخیر همین پرواز رو نشون میدادن.میمردن یکیشون فوتبال پخش میکرد

خلاصه رفتم ولوو شدم رو صندلی.یه جورایی تو مایه های همین آقاهه که تخت روبروی من خوابیده بود 

 

 

 

حالا که باید میخوابیدم خوابم نمیبرد.هرچی گاو و گوسفندو الاغ بود شمردم ولی بازم افاقه نکرد.آخه وسط شمارش،گاو و گوسفندها با مال بقیه قاطی میشدن

یه دفعه یه فکری اومد تو ذهنم.یه چیزی بهم میگفت واسه چی نشستی؟پاشو یه کاری بکن

هی با خودم ور رفتم یعنی با مغزم کلنجار رفتم تا بالاخره فهمیدم باید چکار کنم 

سریع از سالن زدم بیرون خواستم با ماشین برم سر مزارع پرورش گل که دیدم نه بابا اینجا هم گلفروشی داره.ته جیبم رو گشتم دیدم هنوز چند تومنی توش پول هست(تومن از نوع بدون هرگونه دخل و تصرف در صفرهاش)

خواستم سبد گل بگیرم ولی پیش خودم گفتم نه اینکار درست نیست،کاری که این دوست ما انجام داده در حد قهرمانی در المپیکه پس منم باید متناسب با اون عمل کنم اینجوری شد که یه حلقه گل گرفتم  

 

یه پارچه هم تهیه کردم و روش نوشتم:از اینکه دو هفته رفتی اونجا و واسه خودت گشتی و همه جا رو زیارت کردی و جیب عربها رو پر پول بنده به نوبه خودم بسیار مشعوفم.آب اونجا هم گوارای وجودتُ٬خاکش هم گوشت بشه بچسبه به تنت.کلا دمت گرم که رفتی و اومدی  

پرواز حدود ساعت  4 نشست زمین.منم چند ساعتی به شغل شریف سماق میک زنی ادامه دادم و از مناظر زیبای اطراف بهره بردم.

وقتی زوار شروع کردن به وارد شدن تو سالن من خودم رو از لای جمعیت رسوندم ردیف اول

چشمام از حدقه زده بود بیرون و داشتم دنبال سوژه موردنظر میگشتم

هرچند که بوش رو از وقتی هواپیما نشست رو باند حس میکردم 

از دور دیدم داره میاد.همچین که از درب رد شد غافلگیرش کردم.تا پاش رو بلند کرد واسه قدم زدن از پشت شیرجه زدم زیرش و بلندش کردم.حالا اون روی کول من بود و من داشتم با صدای بلند میگفتم آقا مدیره،خود مدیره..... 

دیدم این شعار زیاد با روح معنوی این مکان سازگار نیست پس داد زدم برای سلامتی حاج مدیر مدبر ... صلوات 

با همون وضعیت یه دور افتخار تو سالن فرودگاه زدم تا حسابی مهر و محبتم واسش جا بیفته و احیانا هیچ نکته مبهمی براش نمونه

ناگفته نمونه که حلقه گل هم همزمان با کول کردن انداخته بودم دور گردنش 

خودم  رو رسوندم به یه صندلی و گفتم شما استراحت کن تا من بیام

سریع چمدونهاش رو برداشتم (لامصب زیاد هم بود 5بار مسیر رو طی کردم تا همه وسایلش رو بیارم)

همچین که ایشون بلند شدن تا به سمت ماشین حرکت کنن خودم رو به پاهاش رسوندم و کفش هاش رو از پاش درآوردم.هرچند کفشش 2 شماره ای به پای من کوچیک بود ولی با مصیبت پام کردم و لنگون لنگون چند قدمی راه رفتم تا شاید زیارت زودتر قسمت منم بشه 

خلاصه همه وسایل رو تو صندوق جا دادم و گیر دادم که من باید برسونمت خونه تون

از اون انکار و از من اصرار.دیدم اینجوری نمیشه،به زور فرستادمش تو ماشین و در رو بستم

کدوم ور برم؟

واااااااااااااااااای جایی که گفت دقیقا مخالف حهت خونه ما بود.شانس آوردم شب بود و خیابونا خلوت.وقتی رسیدیم خواستم محبتم رو بکنم تو چشمش و کولش کنم ببرم بالا که دیدم خونه شون آسانسور داره 

دیگه کار من اونجا تموم شده بود و باید برمیگشتم خونه.از کورش فقط جنازه ای مونده بود.لطفی که خدا به من کرد این بود که تونستم با چشمهای نیمه باز مسافت حدود 1 ساعته رو رانندگی و جنازه ام رو راهی تختخواب کنم.با این حساب که من اون شب فقط 1 ساعت خوابیدم هنوز هم مشکل کم خوابی ام حل نشده 

این داستان چه ربطی به قضاوت داشت؟

بعد این جریان هلیا بانو بنده را متهم به پاچه خواری نمودن.شما قضاوت کنید،تو این جریان چیزی غیر از ابراز محبت اونم بصورت خالصانه دیدید؟من که میدونم شما با نظراتتون من رو مدیون خودتون میکنید و نیاز به هیچ گونه وعده و وعید و تهدیدی نیست.شما همگی بچه های خوبی هستید ماشاا... 

 

پی روایت نوشت:میگویند روایت شده است هرکس به بدرقه زائری برود آنهم در نیمه شب همانا خوابش به فنا رفته است و خودش به خطا  

 

نظرات 62 + ارسال نظر
ملکه نیمه شرقی جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:26 ق.ظ http://man-unique.blogfa.com/


خیییییییییلی باحالید جناب تمدن!!
خیلیم پرزورید گویا!! که تونستید حاجی رو بلند کنید!! تمدن هرکول ایول
ما با هلیا بانو شدیدا موافقیم!!
۸۱۹۳۴

لطف دارید شما. من مخلصم
بله من رقیب جدی رضا حسین زاده بودم
دست شما درد نکنه.خنده ات رو کردی بعدش من رو متهم کردی و رفتی

حمید شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:28 ق.ظ http://abrechandzelee.blogsky.com/

بقول اون دیالوگ معروف الان باید "راستشو بگم یا خوبشو!؟"...
مرد مومن یهو میرفتی بالا یه لالایی هم براش میخوندی دیگه!...اصلا چطوره دفعه دیگه شمارو هم بذاره توو چمدون ببره تا قسمتای سخت حج مثل پرتاب سنگ به سمت شیطان و دور در جا اطراف کعبه رو هم شما انجام بدی و خلاص دیگه! (آیکون "قاطی کردن!")...

شما هرچی بگی حقه حاجی
یادم باشه دفعه بعد حتما از شما مشاوره بگیرم
میخوای قاطی کن میخوای دعوا کن ولی همینیه که هست
خیلی مخلصم

مهربان شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:11 ق.ظ http://mehrabanam.blogsky.com

به خدا کوروش

دیگه گند پاچه خواری رو با این کارات درآوردی... شده مثال عکس گرفتنت

واقعا حلقه گل خریدی؟
واقعا چمدون هاشو تو برداشتی؟
عمرا اگه یارو توی خواب میدیده که یکی بیاد دنبالش اون وقت شب...

حالا که اینقدر زحمت به خودت دادی اقلا پیگیره ترفیع ات باش... الکی زحماتت نسوزه

شما دیگه چرا؟
شما که من رو میشناسی دیگه چرا؟
میدونم تو رفاقت با هلیا گیر کردی و مجبور شدی اینجوری بگی ولی درست نیست باید اون دنیا جواب بدی
منی که جون به عزرائیل نمیدم پول میدم دسته گل بخرم؟
من با این تن نحیف و رنجور میتونم چمدون و زائر بلند کنم؟
خب کی بیاییم واسه افطار؟ماه رمضون تموم شد شما یه بار ما رو دعوت نکردی.والا

کیانا شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:09 ب.ظ

کامنت خصوصی محمد و درنیابیاااااااااااااااا
این بچچه خبیثهههههههههههه ُفکرای شوم داره من میدونم چی بت گفته (آیکون فضول باشی)
من خودم حالشو میگیرم
بذاررررررررررررررررررررررررررر

عمرا اگه بگم چی گفته
وااااااااااای نمیدونی چی گفت.دمت گرم محمد
حالا محمد جان جدی میگی؟ایشون اینجورین؟
(آیکون درآوردن حرص فضول جماعت)

رهگذر شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:54 ب.ظ http://mario22.blogfa.com/

دلم میخوات اینقدر صمیمی بودیم که بهت میگفتم خاک تو سرت پسر هرچی پاچه خواره داره جلوت لنگ میندازه. اما حیف که اونقدر صمیمی نیستیم!!!!!
اون تیکه مدیر مدیره رو عشق است!!!
بارسا رو هم عشق است همین طور...

چه خوب شد با هم صمصمی نبودیما.اگه میگفتی چقدر بد میشد
بارسا رو که شدیدا عشق است

حبیب شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:24 ب.ظ http://artooni.blogsky.com



منم همونی که خودت گفتی

افروز یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:45 ق.ظ http://apoji.persianblog.ir

مسلمه که حق با شماست مهندس این موضوع هیچ ربطی به پاچه خواری نداشت

ممنون از لطفتون.ایشاا... جبران کنم

سپیده یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:49 ب.ظ http://SETARESEPIDEASHK.PERSIANBLOG.IR

سلااااااااااااااااااااااام جناب تمدن خوش میگذره ایام به کام هست ؟

سلااااااااااام سپیده بانو
ممنون.شما خوش هستید انشاا...؟

ف@طمه دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:46 ق.ظ http://zarafekocholo2.blogfa.com/

پاچه خواری حق مسلم شماست
و من الله توفیق

الان منظورتون اینه که من....؟

سارا دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:48 ق.ظ http://www.takelarzan.blogsky.com

هرررررررررررررررررر پاچه خواری هم عالمی دارد هاااااااااا

من برگشتم به یه خونه جدید حتما بهمسر بزن
مرررررررررررسیییییییییییییییییییییی

من که نمیدونم عالمش چجوریه
خوش به حال شما که اون عالم رو دیدید
قابل نداشت

silent چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:47 ب.ظ http://bikhialeeshgh.blogfa.com/

شما واقعا همچین کاری کردی؟؟؟؟

الهام سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:55 ق.ظ

به نظر من شما کاری که در مرامتون بود ه رو انجام دادید آفرین به شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد