شب بارانی

 

دیشب خیلی خسته و کوفته(از نوع غیر خوراکیش) از سر کار برگشتم

آخه یه کامیون آجر رو خالی کرده بودم تازه 200تا کیسه

سیمان هم برده بودم طبقه چهارم

خودم رو آماده کرده بودم واسه یه استراحت درست و حسابی

کم مونده بود لباسهام رو تو راه پله ها دربیارم.

به محض باز شدن درب منزل به رسم همیشه لبخندی روی

لبانم نشست که همین کار داد دستم

داستان روباه و کلاغ و اون مثل لعنت بر دهانی

 که بی موقع باز شود رو حتما شنیدید

این لبخند ما هم از اون نوع باز شدن بدموقع دهان بود  

 

 

 

 

دختری به گرمی(منظورم با یک فنجان چای گرمه)از بنده پذیرایی کردند

تا اینجا هیچ مشکلی نبود

همسر محترم فرمودند بعد از شام یه سری به خانوادشون بزنیم

ما هم که جونمون رو بیشتر از هرچیزی دوست داریم با صدای رسا

گفتم ای به چشم اتفاقا منم خیلی دلم تنگ شده

اصلا دل درد این چند روز اخیرم واسه همین دل تنگیه بابا

پاشو زودتر بریم شاید من بتونم امشب راحت بخوابم

به هر حال جاتون خالی پس از صرف شام راهی خونه مادر خانوممون شدیم

اون شب بارون شدیدی میبارید

من هم که جوگیر کلاه روسی شدم که سرم بود و گفتم پیاده بریم

البته بخاطر مسائلی که خودتون بهتر میدونید

منزل ما نزدیک منزل مادر دختریه

تو راه داشتم خودم رو از نظر ذهنی واسه یه سری حرکات ورزشی آماده میکردم

آخه خانواده دختری همگی ورزشکارند و

من هربار میرم اونجا باید  تست بدنی بدم

خب رسیدیم،مرحله اول شروع شد

با برادر کوچیک تر باید  پلی استیشن بازی میکردم

از اونجایی که بنده آدم صلح طلبی هستم و از هرگونه

خون و خونریزی متنفر پس باید فوتبال بازی میکردم

آخه جرات هم ندارم ببرم پس بازی رو واگذار کردم و وارد مرحله بعد شدم

مرحله بعد 10کیلومتر دویدن روی تردمیل در کنار برادر بزرگتر بود که

من ارادت خاصی به ایشون دارم چون به هرحال در ورزشهای رزمی

تخصصی دارند و ما هم نحیف و رنجور و این ارادت به صلاحه

وقتی به کیلومتر 5 رسیدم فکم تا اون ریل تردمیل آویزون شده بود

دیگه حول و حوش کیلومتر 8 دستهام رو به دسته هاش گرفنه بودم

و در حالیکه تا حد ممکن بدنم کش اومده بود  روی ترد میل کشیده میشدم

بالاخره این تست رو هم گذروندم و هنوز زنده بودم

وااااای مرحله بعدی اگه گفتید چی بود؟

ورزش باستانی

باید 3 ست و در هر ست 50 تا میل میزدم

خواهران بافنده توجه داشته باشند این میل با اون میل فرق داره

اون میل تو چشم آدم میره  ولی این میل.......

ست اول راحت بود ولی هرچی پیش میرفتم سخت تر میشد

چند باری نزدیک بود بخوره تو سرم و ضربه مغزی بشم

بالاخره یه بار از دستم افتاد و نزدیک بود گلدون تزئینی بشکنه

البته همین باعث نجاتم شد ،بخاطر اینکه به اموال خسارت نزنم

از ادامه کار منع شدم

مادر دختری که ما مثل مادر خودمون دوسش داریم

(چرا میخندید؟میترسم؟عمرا)حسابی از من پذیرایی کرد و

یه جورایی انرژی رفته رو به ما برگردوند

از باقی ماجرا فاکتور میگیرم،بعد خداحافظی شاد و شنگول

بسمت منزل حرکت کردیم،و من  به این امید بودم که چند دقیقه یعد تو رختخواب هستم. جاتون خالی عجب بارونی میومد

نزدیکی منزل به دختری گفتم کلید رو بده من در رو باز کنم

هرچی گشت نبود،من کل مسیر رو برگشتم و روی زمین رو گشتم

شاید اثری از کلید پیدا کنم ولی نبود که نبود

مثل موش آب کشیده شده بودیم

ماشین گشت کلانتری فکر کرد از اونایی هستم که آشغالها رو هم میزنن

تا ته نگیرن واسه همین گفت زود فلانت رو از اینجا فلان کن برو

من گفتم آخه

گفت آخه بی آخه،میخوای پیاده شم اینجا بوق بوق بوق

گفتم نه خدا خیرت بده راضی به زحمتتون نیستم بعدشم نمیخوام

تو گناه بیفتید من خودم میرم

یه بار دیگه رفتیم منزل مادر دختری ولی اونجا هم نبود

ساعت حول و حوش 12 بود

با خجالت زنگ همون همسایه که قبلا ذکر خیرش شده رو زدیم

درب رو باز کرد  من ماشین رو از پارکینگ درآوردم تا برم از خونه پدرم

کلیدمون رو بگیرم(اینکه چرا کلید ما اونجا بود خودش داستانی داره)

تو این فاصله دختری رفت بالا ببینه کلید رو درب هست یا نه

منم یکی از سخت ترین کارها رو که همون باز کردن درب پارکینگ بود رو انجام دادم

تو دلم داشتم غر میزدم که دختری این کلید رو تو راه گم کرده

آخه یه چیزی تو ذهنم بود مثل یه خاطره دور که من کلید رو به ایشون دادم

ولی احتمالا اشتباه میکردم

داشتم پام رو روی پدال گاز فشار میدادم که دیدم دختری داد میزنه

بیا کلید پیدا شد،وقتی میخواستی درب رو قفل کنی رو درب جا گذاشتی

عجب گیجی هستم من

به هرحال رفتیم تو خونه

من عذاب وجدان گرفته بودم گفتم دختری ببخشید من گناه شما رو شستم

گقتم گیج بازی درآوردی کلید رو گم کردی

گفت عیب نداره بابا،من آدم کینه ای نیستم،شما هم خسته بودی دیگه

فدای سرت،جبران میکنی.مثلا اون گردن بنده بود اونروز دیدیم خیلی هم قشنگ بود

یادتهههههههه؟

ای بابا باز هم دهان ما بی موقع  باز شد

داشتم آماده میشدم بخوابم که دختری گفت:

میدونی چیه؟وقتی اومدم بالا داشتم با همسایه صحبت میکردم و

دستمم تو جیبم بود،داشتم بهش میگفتم آقا کورش کلید رو گم کرده

و ما آواره و سرگردون کوچه ها شدیم

در همین حین دستشون تو جیب مبارک میخوره به دسته کلید

دیگه شما بخوانید حدیث مفصل از اینهمه حرافی من

من هم مونده بودم چی بگم؟

به نظر شما چاره های داشتم به جز اینکه باز هم همون خنده را بر لبانم بنشونم؟

پس خندیدم تا این رو بعنوان یه خاطره در ذهنم ثبتش کنم و یه جایی.....

دختری ولی یادت باشه باید یه جایی جبران کنیااااااااااااااا

 

 

پی توضیح نوشت:لازم به توضیح است که اینجانب با خانواده همسر خود رابطه کاملا

صمیمانه ای دارم و مخلصشون هم هستم.این توضیح رو در صحت کامل و بدون اینکه

تحت فشار باشم نوشتم

 

پی تشکر نوشت:از دختری بخاطر جنبه زیادشون نهایت تشکر رو دارم ،خداییش کار هرکسی نیست اینهمه فروتنی ممنونم که اجازه دادند من این خاطره رو تعریف کنم،الان هم  کفگیر بدست بالای سر من ایستادند و به همتون سلام میرسونند

 

پی حلالیت طلب نوشت:اگه بدی از ما دیدید ببخشید دیگه،شاید دیگه قسمت نشه همدیگه رو ببینیم

 

پی خبر نوشت:میدونم طولانی شد و خسته شدید ولی اینم بگم  وبرم

تو خبرها امروز شنیدم اوباما ساعت 2 نصفه شب زنگ زده به حسنی مبارک  وباهاش صحبت کرده.گوینده میگفت اینکه نصفه شبی زنگ زده نشون دهنده وخامت اوضاع مصره

تا حالا شده واستون نصفه شب اس ام اس بیاد از یه رفیق بی مزه؟مبارک بنده خدا هم نمیدونسته اوباما اینقدر بی جنبه تشریف دارند

اوباما جان وقتی میخوای زنگ بزنی بپرس الان مصر ساعت  چنده؟قرار نیست وقتی آمر.یکا لنگ ظهره همه جا اونجوری باشه که

 

پیرو قولی که بنده به رها بانو داده بودم که به محض رسیدن عکسشون ایشون هم به لیست اضافه شوند این شوخی کوچولو هم به ایشون تقدیم میشود.به امید اینکه هرچه زودتر سلامتیشون رو بدست بیارند 

 

 

حیف که به کیا قول دادم لپ بچه ها رو نکشم

شما احیانا خواهر رضازاده نیستی؟با دیدن اون کمربند و ژستت احساس کردم زیر وزنه سنگینی هستید و به همین خاطره که چشماتون داره از حدقه درمیاد .

وقتیکه خدا داشته لب تقسیم میکرده یحتمل شما تو صف چشم و مو بودید.

فکر کنم دیر هم رسیده بودید به عکاسی چون خیلی اضطراب دارید

 

نظرات 72 + ارسال نظر
گل گیسو دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:32 ب.ظ http://www.gol-gisoo.blogsky.com/

سلام
چه خوب که عادت دارین با لبخندوارد خونه بشین
امیدوارم همیشه روابطتون به این خوبی باشه
قضیه ی کلید خیـــــــــــــــلی جالب بود

ممنون خانوم
قابل نداشت

گل گیسو دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:35 ب.ظ http://www.gol-gisoo.blogsky.com/

راستی این نی نی چقدر ماهه
من نمیشناسمشون اما از صمیم قلب دعا می کنم زود خوب بشن

البته این نینی الان واسه خودشون خانومی شدن

پاتینا دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:13 ب.ظ http://patina.ir

سلام
بسی خندیدیم

دستتان درد نکند
سوم شدن بنده هم عالمی دارد
یه بارم ما دوتامون کلیدامونو جا گذاشته بودیم خونه
6 تا کلید خونه بود و ما نصفه شب وسط کوچه

سلام
خوشحالیم که خندیدید
وای چه شود

روشنک دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:30 ب.ظ http://hasti727.blogfa.com

ااااااااااااااااااااای
هوااااااااااااااااااااااااااااااااااااررررررررررررررر
سلاااااااااااااااااااااااااام
من اومدددددددددددددددددددددددددم
سوغاااااااااااااااااااتی هم برا تو یکی اوردم!
خدا سایه دختری و خانواده محترمش رو از سرت کم نکنه
من که از این پست به بعد ارادتم به دختری زیادتر شد مخصوصا اگه اون کفگیر رو محکم بکوبونه تو سرت

سلاااام
خوش اومدید
رسیدن بخیر
اگه به گفتنه منم واسه شما سوغاتی آوردم
با حلوا حلوا که دهن آدم شیرین نمیشه
الهی آمین
دست شما درد نکنهاین قیافه منه بعد از خوردن کفگیر

روشنک دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:32 ب.ظ http://hasti727.blogfa.com

شیخ کورش کبیر مسئلتٌن :
کدوم یکی از اعضا خانوداده دختری باستانی کار هستن؟

پدر خانوم بزرگوارمون

روشنک دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:37 ب.ظ http://hasti727.blogfa.com

هلیا جان من یه چیزی گفتم تو جوگیر نشی عمل کنی بهش؟؟؟
تو دنیا فقط یه کورش داریم که مظهر تمدن باشه...حیفه به خدا...بیا و بگذر ازش
از قدیم گفتن بخشش از خانوماست

دیگه دیر شده
زدش
بلههههه زیر بارون خیس شدیم حالا بخشش از خانوماست

مهسا دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:27 ب.ظ http://negarenebahar.blogfa.com

سلام.با ماجرای کلید یاد اسباب کشی چندین سال پیشمون افتادم که با گیج بازی من روز آخری که تو اون خونه بودیم من کلید رو پشت در جا گذاشتم و همراه اسباب ها رفتیم خونه ی جدید بعد که پدرم میخواست بره تا کلید رو بده به صاحب جدیدش همه وادار شدن وسط کارتون های اسباب کشی بگردن دنبال کلیدی که هنوز رو در خونه قبلی بود.
خیلی روز بدی بود من جلوی یه عالمه آدم کلی خجالت کشیدم.
آلانم شما باید بری خدا رو شکر کنی که خانواده دختری قانون فرزند کمتر زندگی بهتر رو تقریبا راعیت کردن وگرنه حتما باید مراحل بیشتری رو پشت سر میذاشتی.
امیدوارم همیشه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کنید و تن هردوتون سلامت باشه.
تا درودی دیگر بدرود

سلام
خاطره جالبی بود
شما هم خسته نباشید
مثل اینکه کلا خانوما اینجورین

روشنک دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:12 ب.ظ http://hasti727.blogfa.com


صابخونه نیستش؟

در خدمت هستیم ما

بهنام دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:14 ب.ظ http://www.delnevesht2010.blogfa.com

سلام...
اولآ عجیبه که هنوز کامنتی از دختری شما نرسیده؟!
من کلی حرف دارم کدومو بگم خب؟
1) پس برای تغییر رنگ شما و پیوستنت به جمع خوش رنگ ها باید دست به دامن خونواده ی هلیا خانوم بشیم ما! نه؟!
2) این خیلی مهمه : اون ماشین گشت واقعآ این حرفا رو بهت زد؟ نه که ازشون بعید باشه ها ولی میخوام بدونم واقعآ نوشتی یا الکی خواستی مسوولین نظام رو بی کفایت جلوه بدی؟ چی؟ مسوولین نظام رو بی کفایت جلوه میدی؟ به رادان توهین میکنی؟ به مآمورین نظام تهمت میزنی؟ بدم ....
3) در رابطه با پی توضیح نوشتت تا چند دقیقه ی دیگه یه کامنت واست میذارم طولانیه ولی چیکار کنم دوستت داریم دیگه!!! (یه وقت فکر نکنی منت گذاشتم!)
4) میگم اوباما هم از من یاد گرفته فکر کنم؟
اون رفیق بی مزه رو که با من نبودی ها؟؟؟!!!!

سلام
۱-تا حالا داشت با کفگیر میزد تو سر ما
۲-دیگه وارد جزئیات نشو من نمیتونم همه چیز رو بگم
۳-آقا من ارادت دارم ما منتت هم خریداریم
۴-خیلی تابلو بود منظورم چیه؟

بهنام دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:38 ب.ظ http://www.delnevesht2010.blogfa.com

امیدوارم نشنیده باشی:
شنیدم در زمان "خسر پرویز" / گرفتند آدمی را توی تبریز
به جرم نقض قانون اساسی / و بعض گفتمان های سیاسی
ولی آن مرد دور اندیش از پیش / قراری را نهاده با زن خویش
که از زندان اگر آمد زمانی / به نام من پیامی یا نشانی
اگر خودکار " آبی" بود متنش/ بدان باشد درست و بی غل و غش
اگر با رنگ قرمز بود خودکار/ بدان باشد تمام از روی اجبار
تمامش از فشار بازجویی است/سراپایش دروغ و یاوه گویی است
گذشت و روزی آمد نامه از مرد/گرفت آن نامه را بانوی پر درد
گشود و دید با هالو مآبی/ نوشته شوهرش با خط "آبی"
عزیزم عشق من حالت چطور است؟ / بگو بی بنده احوالت چطور است؟
اگر از ما بپرسی خوب بشنو / ملالی نیست غیر از دوری تو
من اینجا راحتم کیفور کیفور/ بساط عیش و عشرت جورواجور
در اینجا سینما و باشگاه است/ غذا آجیل میوه رو براه است
کتک با چوب یا شلاق و باتوم/ تمامآ شایعاتی است موهوم
هر آنکس گوید اینجا چوب دار است/ بدان آن هم دروغی شاخدار است
در اینجا استرس جایی ندارد/ درفش و دار معنایی ندارد
کجا تفتیش های اعتقادی است؟ / کجا سلول های انفرادی است؟
همه اینجا رفیق و دوست هستیم/ چو گردو داخل یک پوست هستیم
در اینجا بازجو اصلآ نداریم/ شکنجه اعتراف عمرآ نداریم
به جای آن اتاق فکر داریم/ روش های بدیع و بکر داریم
عزیزم حال من خوبست اینجا/ گذشت عمر مطلوبست اینجا
کسی را هیچ کاری با کسی نیست/ نشانی از غم و دلواپسی نیست
همه چیزش تمامآ بیست اینجا / فقط خودکار قرمز نیست اینجا!!!

در رابطه با پی توضیح نوشتت

خیلی باحال بود برادر واقعا بجا بود
دستت درد نکنه وقت گذاشتی و نوشتی
الان موندم چجوری جبران کنم رفیق بامرام به این میگن دیگه

هلیا دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:42 ب.ظ http://www.mainlink2.blogsky.com

با اینکه خوم تو این اتفاق بودم و از آخر داستان خبر داشتم ولی از خنده اشکم دراومد.
خیلی خوب بود عزیزم .
چون انصافا تقصیر من بود از خونت گذشتم ایندفعه.

ممنون عزیزم
چه خوب شد اینو گفتی چون میترسیدم شب بخوابم بلایی بیاد سرم

پونه دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:46 ب.ظ http://jojo-bijor.mihanblog.com

سلام.
خیلی پست جالبی بود کلی خندیدم. چقدر حال کردم دختری کلید رو تو جیبش پیدا کرد.
اینها شاید حکمتی داشته 1:شاید میرفتین خونه و میخابیدین و گاز میگرفتتون و خدای ناکرده زبونم لال...
2:خدا خاسته شما با بارون الهی حال کنید.
3:قسمت بوده شما به همسایتون احتیاج پیدا کنید و این همه غیبتش رو نکنید.
4:قدر همسایتون رو بدونید.
5:همیشه اول خودتونو بگردین بعد جاده رووای مردم از خنده.
دمت قیژژژژژژژژژژژژژژژ

سلام
از اینکه من خیس شدم حال کردی؟
کی گاز میگرفت؟؟؟؟
اگه اون پست همسایه رو بخونی میفهمی چه سخت بود زنگ زدن خونه اون همسایه گرام
چشم مادربزرگ قدرشون رو میدونم
دیگه خنده بسه بفرمایید بخوابید

الهه دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:51 ب.ظ http://khooneyedel.blogsky.com/

سلاااام....
خییییییلی خوب بود...من الان حس میکنم احساساتم ترک خورده!بعد از کلی بغض و اشک به خاطر خوندن غزل کرگدن اومدم اینجا و این پست منو کلی خندوند...مخصوصا این قسمتش:"وقتی به کیلومتر 5 رسیدم فکم تا اون ریل تردمیل آویزون شده بود
دیگه حول و حوش کیلومتر 8 دستهام رو به دسته هاش گرفنه بودم
و در حالیکه تا حد ممکن بدنم کش اومده بود روی ترد میل کشیده میشدم"
تصور کردن یه کورش خان از نوع متمدنش در این وضع خیلی مفرحه
به هر حال مررررسی از شما...و مرسی از هلیای عزیز که کلی جنبه خرج کردن و از خون شما گذشتنتازه با این تجربه شما به مراتبی از سیر و سلوک رسیدین و قدر خواب رو هم بیشتر میدونین

سلام به الهه خانوم
اگه میدونستم میخواد از اون پست رونمایی بشه من آپ نمیکردم تا این مشکلات پیش نیاد
خیلی باحال گفتی:احساسات ترک خورده
میبینم که حسابی درکم کردید

کیامهر دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:58 ب.ظ http://javgiriat.blogsky.com/


به عنوان آخرین پست یک بلاگر خیلی خوب بود
دست هلیا درد نکنه
باید یکی از اون میل های داداشش رو قرض بگیره
و به جای کفگیر با میل بزنه تو سرت
اون میل بافتنی ها که می کنن تو چش نه ها
اون میل باستانیا که میکنن ... باهاش ورزش

کیا جان مراسم تشریف بیارید
خرما و حلوا به وفور یافت میشود
خیلی......ای
خدا بگم چکارت کنه کلی خندیدم

بهنام سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:41 ق.ظ http://www.delnevesht2010.blogfa.com

این پی حلالیت نوشتت در ادامه ی پی توضیح نوشته یا نه ؟ زود بیا بگو حرف حسابت چیه؟ نگران شدما...

بله برادر ادامه همون پی توضیح نوشته

وانیا سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:43 ق.ظ http://vaniya1859.persianblog.ir

سلام
جالب بود
مظلوم نمایی نکن خانوم به خانومی کفگیر کجا بود بعدشم
من توصیم به دختری اینه که کفگیرهای امروزی همشون تفلون هستن و درد نداره هم میل بهتره که کیا گفت

سلام
اون میل رو بیخیال بشید
اتفاقا خونه هم داریم الان دم دستشه
یه دفعه دیدید جدی گرفت بیا و درستش کن

دختر ایرونی سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:54 ق.ظ http://iranian-girl22.blogfa.com

مهم اینه که وقتی این خاطره رو تعریف کردی حادث ای رخ نداد و الان هم در سلامت کامل به سر می بری

شما از کجا میدونی؟
آخه من نباید همه چی رو بگم؟
ولی خداییش حق با شماست

کامیار سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:12 ق.ظ http://parchineharf.blogsky.com/

سلام
عجب ماجراهایی داره این کلید شما
دم کلیدتون گرم!!
خیلی باحال نوشته بودی
مرسی خودت کورش جان

سلام خوش اومدید
دم کلیدمون قییییییییژژژژژژژژژژژژژژ
ممنون

غزل سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ق.ظ http://delneveshtehaye222.blogsky.com

سلام.
عجب جریانی.. کاش حقیقت برات روشن نمیشد.. یعنی مشخص نمیشد که مقصر شما نبودی .. اینطوری قطعآ پایان جالب تری داشت..

سلام
آخه اونجوری دیگه اینجا نمینوشتمش که

میکائیل سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:58 ق.ظ http://sizdahname.wordpress.com

ببین با توجه به اینکه ما الان اطلاع نداریم که شما هستید و یا نیستید و خدای نکرده احیانا در انور (یعنی در سرزمین حوریان) سیستمی یافت میشود به جهت پاسخ به کامنتها دوستان عزیز....

از همین جا مراتب قدر دانی تشکر خود را از جناب دستگاه پلی استیشن و جناب تردمیل و جناب میل باستانی نه ازون میل بافتنی ها که تو چشم میکنن ازون ها که .... باهاش ورزش میکنن
می نمائیم ....
که در راستای اهداف بزرگ این مثل دلنشین که هرکس خربزه خورد پای لرزش نشیند (چه ربطی داشت؟؟؟؟)
و ایضا حفظ جان شریفه (منظورم یه شریفه دیگه بود)
اهتمام ورزیدند......

ممنون از گرداندن مجلس ترحیم ما
خیلی لطف کردی برادر
ایشاا... تو شادی ها جبران کنیم

هاله بانو سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:11 ق.ظ http://halehsadeghi.persianblog.ir/

سلام
خوب همه چیز رو گفتید جز اینکه بالاخره کی تونستید بخوابید؟
پی حلالیت نوشن خیلی به جا بود چون این بانوی شما واقعا باید نشون بدن که جنبه شون خیلی بالاست

سلام
دیگه خواب به چشمم نرفت

پونه سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:08 ق.ظ http://jojo-bijor.mihanblog.com

سلام
ماجرای کلید رو نگفتید که چرا خونه باباتونه؟؟؟

اینجا هوا بارونیه .تهرانم بارونیه.چرا بارون شمال رو دزدیدین؟؟؟؟

اونم واسه خودش حکایتی داره
همونم مونده دزد بشم

سهبا سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:22 ق.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

خدا خیرتون بده که با لبخند وارد خونه میشین و با لبخند هم شب رو به صبح می رسونین و لابد با لبخند هم همه مشکلات رو حل می کنین !
حالا راستی راستی حکایت این ورزشها جدیه ؟!

سعی میکنم بخندم همیشه البته بعضی وقتها هم نمیشه
شوخی و جدی قاطیه

دندانپزشک فهیم سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:38 ق.ظ http://1ddsfahim.wordpress.com

سلام برادر
مثل اینکه هنوز تکنیک های برخورد با زن ها رو یاد نگرفتی.هیچ وقت توی روشون نخند،مرد باید با نعره وارد خونه بشه.
البته نفس من هم از جای گرم بلند میشه که این حرف ها رو می زنم.

نه برادر این حاصل یه عمر تجربه ست

وروجک سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:38 ق.ظ http://jighestan.blogfa.com

اخیییییییییییییییی کوروش و کشتن هی هی
اخه دختری هم شد اسم که واسه خانومت انتخاب کردی؟!
یه اسم خوشجیل موشجیل می ذاشتی براش مثلا دلبر
این عکسه خیلی بامزس کلی خندیدم از دستت که گفتی وقتی که خدا داشته لب تقسیم میکرده یحتمل شما تو صف چشم و مو بودیدبچم

ایشئن به من میگن پسری
پس ایشون میشن دختری
سر وته حالت بد میشه ها
خدا من رو ببخشه که اینهمه ملت رو دست انداختم

فری سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:39 ق.ظ http://fernevis.blogfa.com

هر چه از دختری رسد نیکوست.... فقط حکمتش را شما مردها نمیفهمید!!گردنبنده چی شد آخرش؟؟

هیس یواش
یادش رفته

لیلی سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:17 ب.ظ http://myrose.persianblog.ir/

خیلی خندیدم
اقا ایول

خواهش میکنم

ما(ریحانه) سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ب.ظ http://ghahvespreso.persianblog.ir

سلام.. چه خوب.. واقعا همسر نمونه ای دارید ها با این همه صبوری...
میگم دوباره این عکس رها رو دیدم من!!!
آخ رهاااااااااااااااا!!!!

بله تکه حرف نداره

روشنک سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:06 ب.ظ http://hasti727.blogfa.com

میگم این پله های مکش مرگ ما رو از کجا گیر اوردی؟؟
شیب ملایم عرض زیاد ورودی پله همچین دلبرانه

به به شاعر هم که شدید
گز اصفهان بهتون ساخته اساسی

آناهیتا سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:10 ب.ظ http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

سلام بر خوش رنگ بلاگستان

آقا شما الان زنده هستین؟ یه وقت اجازه ندین این بهنام با هلیا جون دست به یکی کنن، واسه تغییر رنگ شما!

اگه یه وقت این کارو کردن من کفن می پوشم راه می افتم تو خیابون!!!

عالی بود.واقعا طنازید

سلام آنا قرمزی
بله من در کمال صحت و سلامتم
نه بابا دختری هم قرمزه
ممنوووون

آناهیتا سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:14 ب.ظ http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

واااااااااای رها

چه تحلیلی! مخصوصا قسمت لبش خیلی باحال بود

مررررسی
ایشالا زودتر برای همیشه برگرده

ایشاا... منم دعا میکنم

قندیل سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:17 ب.ظ http://ghandil.blogsky.com

آرزوی خوشبختی واسه دختری و پسری زیر سایه والدینشون !!
قضیه ی این حلالیت چیه ؟؟؟
میخوای استرس وارد کنی که قراره بری !!

ممنون خانوم
نه بابا رفتنی در کار نیست مربوط به همین پسته

شیوا سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:39 ب.ظ http://shiva.BLOGSKY.com

بعد مدت ها آپ کردم

چشم ما روشن
غیبت کبری کرده بودید

سوگل سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:43 ب.ظ http://sogooool.persianblog.ir/

ســــــــــــــــــــــلام

مــــــــــــــــــــــــــــــــرسی

عاااااااااااااااااالی بود

نفس ُ داری؟

گل گل گل

سلام
خواهش میکنم
شما ورزشهای هوازی کار میکنی؟

شلغم سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:27 ب.ظ http://1shalgham.wordpress.com

چه خوشی هم گذشته

خانواده همسر نقش مهمی در زندگی ادم دارن
حالا شما ورزشکارش به تورت خورده

از خوش شانسی من بوده دیگه

آدرینا بانو سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:35 ب.ظ http://adrina.blogsky.com/

انگار اینگونه فراموش کاری ها در آقایون اپیدمی شده حصرت کوروش....راستش ما که دیگر بعد این همه سال به این نتیجه رسیدیم که یک پیچ گوشتی و یک دم باریک بگذاریم در جا کفشی که دیگر راحت باشیم و دلمان قرص شود......

در آقایون اپیدمی شده؟؟؟؟

پونه سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:49 ب.ظ http://jojo-bijor.mihanblog.com

اون ماجرای کلید رو حتما بزارید ما هم بدونیم.

ایشاا...

بهنام چهارشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:12 ق.ظ http://www.delnevesht2010.blogfa.com

السلام علیکم و رحمته الله و برکاته...
کفگیییییییییییر

انالله و انا الیه راجعون

دختری از یک شهر دور چهارشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:39 ق.ظ http://denizlove.blogsky.com

آقا آذم با هانواده همسرش آخه اینهمه صمیمی میشه؟؟؟؟؟؟؟
خوب حالا چیکار میشه کرد!!
اه کلید نگو ده دنبال کلید گشتن!!
بنده نقش در بازکن!!تو خونه دارم آخه!!
باید کلید همراهم باشه و وقتی خسته شب از جایی میایم من باید بین یه عالمه وسایل تو کیفم کلیدامو پیدا کنم خیلی سخته!!!

آره بابا خانواده همسر خوبه
عجب مسئولیت خطیری بعهده شماست خانوم

خورشبد چهارشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:49 ق.ظ http://khorshidejonoob1.blogfa.com

سلام
خدایییش کلی خندیدم . مرسی . خیلی جالب نوشته بودین و البته من به صبر هر دوتون آفرین میگم . اینجور وقتا بیشتر آدما اعصابشون خراب میشه .

سلام
خوشحالم که خوشتان اومد
خوبه دیگه اینجا به ما میخندید
آخه عصبانیت دردی رو دوا نمیکنه فقط ناراحتی رو چندبرابر میکنه

آناهیتا چهارشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:19 ق.ظ http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

به به به
به سیستم ریدری متصل شدین
مبارک باشه
شیرینیش کوووووو؟

زحمتش رو آقا کیا کشیدن
۲ هفته ای هست ولی بخاطر پیچوندن شیرینی نگفته بودم
حالا که متوجه شدید ایشاا... تو یه سالن یه مراسم میگیرم همه هم دعوت
بخورید و بیاشامید ولی اصراف نکنید

گودول چهارشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:13 ب.ظ http://godool2.wordpress.com

قبلا میگفتن بخند تا دنیا بهت بخنده ولی حالا میکن بخند تا میل را توی سرت نکوبن

خوشم میاد که اصل مطلب رو گرفتی

ماه نو-بهار چهارشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:58 ب.ظ http://thenewmoon.blogfa.com/

خوشگل بود
مرسی

خواهش میکنم

پونه چهارشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:19 ب.ظ http://jojo-bijor.mihanblog.com

سوت زدن ممنوع

کاغذ کاهی(نازگل) چهارشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:07 ب.ظ http://kooche2.blogfa.com

خیلی باحال بود ...
البته بماند که همیشه حق با خانومهاست و اینا ....
چقدر خوبه که غر نمیزنین ها ! مرد خوش اخلاق هم نعمتیه !!

اونوقت جریان این ؛پی حلالیت طلب نوشت؛ چیه ؟؟

لطف دارید
اونکه بله مگه جرات دارم حق با من باشه
بازم تعریف کنید خوشم اومد
اون مربوط به همون پی توضیح نوشته

عاطفه چهارشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:58 ب.ظ http://hayatedustan.blogfa.com/

سلام دادا کورش.. عجب داستانی داشت ها! شوما که اینقدر با خونواده ی همسرت خوبی به جای اینکه اینقدر بگردی دنبال کلید میرفتید شب همون جا خب!
اوباما رو خوب اومدی..
توصیفت از لبای رها خیلی بامزه بود:))

سلام آبجی
آخه کیفم تو خونه بود صبح باید میرفتم سر کار
قابل شما رو نداشت

گل بانو چهارشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:23 ب.ظ http://zizigolbanoo.blogfa.com/

خیلی قشنگ و شجاعانه بود ذکر خاطره تان!!!!

شجاعانه رو خوب اومدید

مجتبی چهارشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:38 ب.ظ http://shahzadde.wordpress.com/

بازم خدابهت رحم کرده خانومتون خواهر و برادر دیگه ای ندارن!!!

اینم بزارید به حساب خوش شانسی ما

پادوسبان پنج‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:19 ق.ظ http://padoosban.ir

خیلی جالب بود .
لینکت کردم دوست عزیز

لطف کردی دوست عزیز

فلوت زن پنج‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:10 ب.ظ http://flutezan.blogfa.com

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
آخی ! کاش این پست به روایت تصویر بود اونوخ دو برابر می خندیدیم ! مخصوصاً اون قسمتی که خونه پدر خانومتون بودین !
خیلی با مزه بود !

دیگه شرمنده نشد مصور باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد