موقعیت سخت

.

هیچ وقت نمیتونست خودش رو تو همچین موقعیتی تصور کنه

آروم و قرار نداشت

مثل مرغ سرکنده بود

سراسیمه تو اتاق قدم میزد

اونقدر تو خودش بود که چندباری با کله رفت تو دیوار

هردفعه هم چند تا لگد حواله دیوار میکرد

بعدش باید مینشست و انگشت پاش رو میچسبید

تو این لحظه تنها چیزی که آرومش میکرد فحش بود

به همه فحش میداد.دردش بیشتر از اون بود که عمه رفیقش دردش رو کم کنه

وقتی از قدم زدن خسته شد رفت گوشه آشپزخونه نشست

افکار مثل قشون مغول به ذهنش هجوم آوردن

کی فکرش رو میکرد یه روزی رستم اینکار رو بکنه؟

اگه کسی میفهمید باید چکار میکرد؟

اصلا از کجا قراره کسی بفهمه؟

ولی میگن دیوار موش داره موش هم گوش داره

موشی که گوش داره حتما چشم هم داره

یه لحظه پیش خودش گفت بیخیال این فکرا دیگه کار از کار گذشته

مثلا اگه الان پشیمون بشم راه جبرانی هست؟

تنها چیزی که بهش اعتماد به نفس میداد همین اسمش بود

پیش خودش میگفت بابا ناسلامتی اسمت رستم_ یکم از اسمت خجالت بکش

آره بابا قرار نیست که کسی بفهمه

با همین افکار کلی قوت گرفت و رفت سمت رختخوابش

وقتی رسید پای تخت خودش رو رها کرد و روی تخت ولو شد

سرش روی بالش بود ولی توان بالا بردن پاهاش رو نداشت

شاید میخواست به حالت آماده باش بخوابه واسه همین پاهاش رو از تخت آویزون کرده بود

چشمهاش رو بست شاید با شمردن چند تا جک و جونور خوابش ببره

کم کم پلکهاش سنگین شد ولی خیلی زود از خواب پرید

انگار کابوس دیده بود

حمله کرد سمت سطل آشغال

کیسه رو باز کرد و ریخت کف آشپزخونه

خون همه جا رو گرفته بود

دست هاش میلرزید

نمیتونست روی پاهاش وایسته

آخه چرا همچین کاری کردم

آخه چرا من....

سعی کرد به خودش مسلط بشه

بالاخره باید کاری میکرد نمیشد همینطوری وایسته

اگه یکی میومد و اون رو در این شرایط میدید کارش تموم بود

هرچی آبرو تو این چند سال جمع کرده بود به باتد فنا میرفت

زانو زد رو زمین خون ها رو جمع کرد

حالا باید میرفت سراغ اصل مطلب

با دست لرزون شروع کرد به جدا کردن آشغال مرغ ها از کاغذ ها

این اولین بار بود که  زباله های خشک و تر رو از هم جدا نمیکرد...







نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد